ماداگاسکار



 از نیمه ی اسفندِ زیبا گذشتیم و این روزا زمانمو تقریبا دارم هرز میدم. بیکار ننشستما، ولی لذتِ مقبول و کافی رو نمیبرم، و کاراییِ مورد نظرم رو هم نداشتم توی این روزهای سردِ آخرِ زمستونِ اینجا.

چند روزه دارم باشگاهِ بدنسازی میرم، از باشگاه بدنسازی بدم نمیاد، حتی قبلاً یه مقدار دوس داشتم. ولی الان مدتهاست فقط دوست دارم بدَوَم و همین باعث میشه با کینه به ورزشِ جانشین و رقیبش نگاه کنم. ولی خب تصمیم گرفته بودم از 15 اسفند باشگاهو شروع کنم و طبیعتاً تصمیم چیزِ مورد احترام و مهمیه،حتی اگه مانعِ ادامه دادن به پیاده روی و دَویدنم شده باشه.

چند روزه، شایدم یکی دو هفته بشه، که تبِ سرچ کردن و خریدنِ کتاب گرفتم. بعضی روزا تا ساعت 10 صبح در حالِ سرچِ کتاب بودم و نخوابیدم. و با اینکه تو این حین کتاب هم خوندم و یه کتاب نیمه کاره و یه کتاب جدیدِ کم حجم رو تموم کردم ولی حس میکنم نسبتِ سرچ کردن و خرید کردنم با نسبتِ خوندنم تناسب نداشته و این احساسِ معمولی ای بهم میده. در حالی که توقعِ یه احساسِ خوبو داشتم. تنها نکته ی مثبتش اینه که اندازه ی آذوقه ی یک سالم کتاب گرفتم. 

آهان، این نکبتو داشت یادم میرفت؛ چند روزه، شایدم یکی دو هفته بشه، که پایان نامه رو ول کردم به امونِ خدا و با این بهانه که موکولش کردم به بعد از عید، اصلا دورش نمیرم. و این مسئله یه بکگراندِ آغشته به احساسِ بد به زندگیم اضافه کرده. یه مسئولیته، و منم از مسئولیت انجام نشده ای که توش کاهلی میکنم بیزارم. و همین نمیزاره بیشتر کتاب بخونم و پیاده روی کنم و به کارای مورد علاقه‌م برسم، البته سایه‌ش، سایه‌ی مسئولیت.

چند روزه، شایدم 2-3 هفته میشه که مثلِ قبل عادت کردم به دنیای مجازی و حالا که به خاطرِ پایان نامم دائم با لپتاپ به نِت وصل میشم، همش سر از تلگرام و اینستاگرام و اینور و اونور در میارم که اینا احساسِ افتضاحی بهم میدن. که اینم تاثیرِ اون بکگراندِ تیره ی پایان نامه ی کوفتیمه.

کاش بتونم تصمیم بگیرم از فردا سفت و سخت بچسبم به پایان نامم، که زودتر تموم شه و زندگیم قشنگتر، جذابتر و لذت بخش تر شه. 

 

تصمیمِ درست اینه که از فردا، هر روز، سریع برم دورِ نوشتنِ پایان نامه. تصمیمِ درست اینه که حتی اگه حوصلشو نداشته باشم برم و بنویسم و بنویسمش تا برسه به آخراش. از فردا همه ی تصمیما و افکارِ دیگه ای که غیر از اینا باشن اشتباهن، و اگه فک کنم حوصله ی نوشتن و حوصله ی پایان نامه رو ندارم دارم اشتباه میکنم. حتی اگه اون لحظه اینو قبول نداشته باشم. مهم اینه که تصمیمِ اشتباه و درست رو اینجا، و توی حافظم ثبت کردم و باید به تصمیمِ درست عمل کنم، حتی اگه فردا نتونم قبولش کنم -نفهمم-. باید قبول کنم نفهمیدنِ اون لحظه رو. واقعیت ثابته. نه؟


13/09/1397

حوالیِ ساعتِ 16:00

 

پ ن: اون روزو یادمه، جدّاً یادِ غروبای پشتِ‌بوممون بخیر. حتی اگه بهشتم برم هوسِ دیدنِ اون غروبای خوشگل و اون آسمونِ بی نظیر از کَلّم نمیپّره. 

پ ن 2: تو دفترچه‌ی دوخت طبق فرمت همیشگی نمینوشتم و مثلا تو این note، زمانو ننوشتم که احتمالا حوالیِ ساعت چهار بعد از ظهر بوده، چون بعدش به سرعت تاریک میشد و عصری نمیموند دیگه :) 

پ ن 3: خونه ی آخرمون، تقریبا تنها ساختمونِ مسیِ سرِ چهارراهِ دانشجو بود و دو سال طبقه ی همکفِشو داشتیم، و چند ماهِ آخر هم خونه ی روی پشتِ بومو گرفته بودیم. باید بمیرم تا یادم بره اون خونه ی بی نظیرو. خونه ی پشت‌بوم خصوصاً. یه خونه ی نقلی + یه پشتِ بومِ بی نظیر که آسمونش هر روز با روح و روان بازی میکرد. تو شیراز هیچوقت اون آسمونِ خوشگلو ندیدم، و همیشه میگفتم شیراز زمینش قشنگه و اونجا آسمونش :) 

پ ن 4: از فست‌فود جات متنفرم، از تُندی همچنین، و از طعم‌های تُرش ایضاً.


12/11/1397

17:41

 

پ ن: دلم واسه کافه ی امیر لک زده، همون کافه ی روبروی دانشگاهِ آزاد. به خونمون و دانشگاهمون (دولتی) نیز نزدیک بود و دنج و تاریک. هوا هم که همیشه سرد.

پ ن 2: یه لحظه عمیقاً یاد روزِ آخر افتادم و دلم تنگ شد :) برای زندگیِ اونجا.


امروز آخرین امتحانمم دادم و الان عصره و دانشگاهم. دانشگاهم، در حالی که ساعت 15:30 هست و آخرین روزی بود که توی این دانشگاه چیزی داشتم برای انجام! بقیش حساب نیست، بعداً نهایتاً واسه یه دفاع پایان‌نامه و دو تا -ده تا- امضاء برمی‌گردم، و اون این نیست.

الان رو یه صندلی از وسایلِ ورزشی تهِ دانشگاه نشستم و به این فک میکردم، که چرا هر روز نمیومدم همینجا بشینم و یه صفحه یادداشت کنم و برم. - الان که تموم شد دیگه؟ بیخیال. بیخیال محسن. اصلاً زمانی نمونده. اصلاً. 

06/11/1397

15:35

 

پ ن: دانشگاه بودم. و گذشت و الآن خونه ام، در یک ثباتِ منطقی. بعداً هم واسه دفاع پروژه و دو تا -10 تا- امضا باید برگردم شهرِ دانشگاهم. چقد سیاله زمان. سیالِ خوب یا سیالِ بد؟ خوب احتمالا. 


امروز سه شنبست و قرص ویتامین D نخوردم،چون متوجه شدم به جای 90 روز، 100 روز به خوردنش مبادرت ورزیدم و بیشتر از اینش خطرناکه.

امروز ظهر بیدار شدم و بیرون نرفتم. قصد خاصی هم واسه بیرون رفتن نداشتم، هر چند داشت تاریک می‌شد. امروز حس و احساسِ "نیاز به دیدن روز" رو نداشتم، تصمیم گرفتم شلوارمو ببرم خیاطی و عجله ای نکردم واسه رسیدن به روشنایی روز. امروز سه شنبه متفاوتیه! احساسِ نیاز نمیکنم. کمترین احساس نیاز به محیط و بیرون (محیطِ بیرونی) رو حس میکنم، احساسِ خوبی دارم. نه خیلی خوبا! ولی احساسِ خوبی دارم و اصلاً حسِ بدی ندارم. الانم اومدم کافه کاف تو خیابون روبروی فلان پارک. قهوه‌ش عالی و مطبوع بود. اسپرسوی دلچسب. کتاب خیانت از کوئلیو رو هم همینجا تا صفحه ی 23 خوندم. کافیست :)

18/10/1397

18:37

 

پ ن: الان صفحه ی 43 هستم.


هر کسی تو زندگیش جوری پیش میره -طیِ سالیانِ سال، تو طول یه زندگی- که امواج زندگی با یه سریا هم‌جهتش میکنه؛ ینی هر فرد در طول زندگی با یه سری آدم دیگه -که اونا هم هر کدوم یه  فرد هستن و به طبع شرایط مشابه  دارن- تو برهه‌های مختلف هم‌جهت میشه و این امواجِ مخفیِ زندگی اونا رو کنار هم نگه میداره.

و صحبت از این روابط و این بودن‌ها وجزئیاتش خیلی پیچیده‌ست و از محدوده توان من خارجه، چه برای نوشتن و چه حتی برای فک کردن، پس ادامه نمیدم و جمله ها رو زودتر به اتمام رسونده و میرم که بریم یه جای جدید قهوه امروزمونو بخوریم.

18/09/1397

17:09

 

پ ن: ندارد.


قبل از شروع ترم 9، اتوبوسِ شیراز-ناکجاآباد! و طبق معمول توام با لرزش‌های مکرر اتوبوس. یه تابستونِ پوچ و بی‌حال گذشت و دوباره مسیرِ دوست‌داشتنیِ همیشگیِ این چند سال؛ ناکجاآبادِ عزیز!!!

آخرین باری که این مسیرو طی می‌کنم، مگه اینکه اتفاقی تو راه باشه که ازش بی خبرم هنوز. دوست نداشتم امروز برسه، ولی عمر گذراست و ما هم ناگذیر به گذر.

یه روز میرسه که کلی از روزای این ترم گذشته و خیلی چیزا تموم شدن، اون روز نمی‌تونم حدس بزنم، شاید خوب باشه شایدم بد باشه. دوس ندارم به اون‌روز فک کنم، هر چی که میخواد باشه. ترجیح میدم قبل از زنگِ آخرِ همه چی، استفاده کنم از بعضی روزای این ایام، که اینم می‌گذره.

13/06/1397

17:10

 

پ ن 1: ناکجاآباد = اینجا، شهر دانشگاهم.

پ ن 2: یه روزی رسید که خیلی از روزای این ترم گذشتن و چه بد!


تنها خوبیِ زمانی که سرما خوردی اینه که نمیخواد همش نگران باشی که: وای، سرما نخورم یه وقت!

 

پ ن: اواسطِ اردیبهشتِ 98 هم رد شده و برگشتم خونه و چسبیدم به پروژه، که اگه بشه تا هفته ی بعد خیلی پیش ببرمش و برم به شهرِ دانشگاه که تمومش کنم و دفاعش کنم. ناکجایِ عزیز.  چقدر دوست دارم اون شهرِ کوچیکِ خلوتو. حتی بیشتر از شیراز و بیشتر از هر شهری که تا حالا بیشتر از چند هفته توش زندگی کردم.

پ ن2: سرماخوردگیِ سگی. 

پ ن3: اون دو هفته ای که خونه ی او بودم یک کلمه از پروژه رو پیش نبردم، اما پشیمون نیستم، در حالی که باید باشم.

پ ن 4: اینجا برای دخترمه، کدوم دختر؟ 


خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم / سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم

شب و روز می بکوشم که را بپوشم / نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم

علمی به دست مستی دو هزار مست با وی / به میان شهر گردان که خمار شهریارم

به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید / چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم

دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد / فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد / که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم

شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است / که مناره‌هاست فانی و ابدی است این منارم

تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن / به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم

سر خنب چون گشادی برسان وظیفه‌ها را / به میان دور ما آ که غلام این دوارم

پی جیب توست این جا همه جیب‌ها دریده / پی سیب توست ای جان که چو برگ بی‌قرارم

همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن / به شراب اختیاری که رباید اختیارم

همه پرده‌ها بدران دل بسته را بپران / هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم

به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد / که درآید آفتابش به وصال در کنارم

تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل / بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم

دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم / ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم


فردا ظهر ساعت 14:30 بلیط دارم به مقصد ناکجای عزیز*. 

بهمن 97 بود که ترمِ 9 رو تموم کردم، و دقیقاً 13 بهمن بود که سوارِ اتوبوسِ شیراز شدم و برگشتم خونه. اوایلش بر خلافِ تصورم دلم واسه ناکجا تنگ نشد، انگاری یادم رفته بود، شایدم برگشتن به خونه اینقد بهونه دستِ مغزم داده بود که یه مدت به اونجا فک نکنم. ولی تو این یک ماه اخیر بارها به ناکجای دوست داشتنیم فک کردم و بارها دوس داشتم برگردم و حتی دوس داشتم زمان برگرده عقب و دوباره شروع کنم زندگیِ اونجا رو.

سیزده بهمن که میخواستم برگردم خونه، و چند روز قبلش، همش حس میکردم وقتی برگردم خونه افسرده میشم و یه چیزی رو برای همیشه از دست میدم، شهرِ ناکجا رو. واقعا اطمینان داشتم یه افسردگی، حتی اگه شده یه افسردگی جزئی میاد سراغم. ولی الان که فک میکنم اشتباه میکردم، اگه قرار باشه افسردگی ای سراغم بیاد واسه یکی دو هفته بعده که دوباره از ناکجا برگشتم خونه و ایندفه دیگه قرار نیست هیچوقت برم اونجا!

تمام این مدت همین یک-دو هفته ای که از فردا شروع میشه، باعث میشد احساسِ غصه ی شدید نکنم از اینکه دیگه قرار نیست اونجا رو ببینم، ولی این دفه آخرینِ آخرین باره. فردا با اتوبوس حرکت میکنم، پس فردا صبح میرسم و برای یکی دو هفته واسه آخرین بار تو کوچه و خیابونای خلوت و عجیبش قدم میزنم و  بعدش همه چی تموم میشه. همه چی تموم میشه و دلم واسه این شهر لعنتی تنگ میشه.

تنها نکته ی مثبتی که توی دیر آماده شدنِ پروژه پایانیم بود، همین فرصتی بود که دوباره بهم میداد، همین فرصتِ چند روزه که برم و ناکجای خاطره انگیزمو ببینم. شهری که بیشترِ دانشجوهای غیر بومی -و حتی شاید بومیش- ازش متنفر بودن و تعجب میکردن که من دوستش دارم، و دوستام دوستش دارن. 

امیدوارم این دو هفته ای که دوباره اونجام، جوری بگذره که هوسشو از سرم بندازه، واقعا دوس دارم اون شهرِ عجیب و غریبو. هر چی نباشه 4-5 سال خاطره دارم توش، خاطره ایامِ جوونی، دورانی که آدم یه شورِ عجیب داره و کلی فرصت واسه اشتباه و آزمون و خطا. 18 الی 21 سالگی و بعدش. امیدوارم این دو هفته جوری بگذره که بعدش احساس رضایت کنم، البته اگه شدنی باشه.

 

*پ ن: "ناکجا" شهرِ دانشگاهمه. البته دیگه کم کم باید بگم شهرِ دانشگاهم بود، داره تموم میشه دوره ی کارشناسیم با یک سال تاخیر.

 

پ ن 2: یه شهرِ خلوت، خیلی سرد و نیمه کویری، که روزِ اولی که دیدمش ازش بدم اومد، چون یکی از علاقه های اصلی زندگیم طبیعت بود -و هست-، و اونجا هم خبری از درخت و جنگل نبود.  البته الان دوستش دارم، چون الان یکی از علاقه های اصلیِ زندگیم محیطه، محیط و فرصتِ دیدنِ محیط. محیطِ ناکجای عزیز با اون همه خاطره که دیگه میشه نورِ علی نور.

 

پ ن 3: الان طبیعتا باید مقاله ها رو ترجمه میکردم، ولی گفتم یه پست بزارم که بمونه.

مگه همیشه آخرِ همه چی، چی باقی میمونه؟ هیچی. فقط اگه همت کنی یه پست یا یه نوت. اینم همت امشب.


شبِ سوم ناکجای عزیز.

هنوز زیاد به پروژه نرسیدم،

کافه ی رو به روی ایستگاه دانشگاه آزادو چهار بار رفتم (جزو صحنه های بی نظیری که هیچ وقت از یادم نمیره)،

آهنگای اِبی رو گوش میدم، شب مردِ تنها - محتاج - شب زده،

آهنگای فرهادِ عزیزو هنوز گوش ندادم، حس میکنم هنوز زمانش نرسیده و فعلاً زوده،

دیشب رضا اینا اومدن اینجا که همدیگه رو ببینیم،رضا، عمو فرید و علیرضا. دوستای دوست داشتنیم. دلم برای خیلیای دیگه‌شون که نیستن تنگه به اندازه ی هُرمز.

و البته امشب برگشتن سه تاشون و تا هفته ی بعد نمیبینمشون.

به شدت خوابم میاد ولی باید بشینم دور پروژه واقعا. به اندازه ی دو تّا خر خسته ام.

برم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هرکول welcom to GOLDBLOOD انواع سئو فرافایل، مرکز دانلود فایل های دانشگاهی دارالتحفیظ بنت الحسین ( حضرت رقیه علیها سلام ) Melissa باهوش ها خرید و فروش نخ های اکریلیک شیراز درس